رؤیا می دیدم
نه در خواب و نه در بیداری
برزخی بود میان مستی و هشیاری
ناگهان دختری را دیدم
نگاهم می کرد
عشق می خواست
التماسم می کرد
یک درختِ خشک
ریشه های بیرون زده ز خاک
غنچه های بی ثمر
یک تنه، پر ز چاک
نه نه
این کویر، آینست
این درخت ،عشقِ خشکیده ی من است
چاک ها، زخم های خنجر است
خنجری ز پشت، زدستِ دوستان
1394
عرخا
سَردَرگُمَم زِ هر دَم خیالی اش
هیهات اگر به یادم بیاری اش
من قیمتم فراتر از این ها بُوَد ولی
افسوس ،از آن عشقِ ریالی اش
عرخا
شرابِ غنچه ی چشم تو
طراوتِ لحظه ی بهارِ من است
رکوعِ صدف در برابر تو
نوایِ نِیِ نفس های من است
سنگر دگر گیرد به من پناه
اما سرشت عشق تو
در انتظارِ نگاه من است
عرخا