عرخا

قلم،هنر،عشق و دیگر هیچ

عرخا

قلم،هنر،عشق و دیگر هیچ

۲۲ مطلب با موضوع «دسته بندی موضوعی» ثبت شده است

ای پیرمرد با صفا

بیا تمام زندگیم را با جرعه چایی آتشی در این باغ عوض کن....

در کنار جاده باغی سرسبز توجهمان را جلب کرد

درختان تنومندی در آن جا بود. پیرمرد باغبان با عشق در حال باغ داری بود.

جرعه چایی مهمانمان کرد و عکسی از او به یادگار برداشتم... 

عرخا

رؤیا می دیدم

نه در خواب و نه در بیداری

برزخی بود میان مستی و هشیاری

ناگهان دختری را دیدم

نگاهم می کرد

عشق می خواست

التماسم می کرد

گر در نظرِ مردمِ او ما پستیم

ما چشم ز غیرِ او همه بر بستیم


27/6/1396

عرخا

عید است، هوایی دلنشین و دلچسب اما من در این تعطیلی بیشتر خواب را ترجیح می دهم.
سرم را از زیر پتو در می آورم، نزدیک ظهر است. بد نیست بروم با دوربینم چرخی در شهر بزنم.
آنجا را ببین، دوستان من در حال آماده سازی ایستگاه صلواتی هستند. آخر امسال بهار با نام مادرمان زهرا عجین شده.
شور و نشاط عجیبی در آنان می بینم. تعجب می کنم. با عجله در حال کار هستند.
شادی که در چهره آنان است را هیچ کجا ندیده ام . حتی در مجالس شادی...
دست به کار می شوم



نذر نظرت کرده ام ای راز دل زار

کارم به کرم حل کن و این بنده میازار


عرخا

یک درختِ خشک

ریشه های بیرون زده ز خاک

غنچه های بی ثمر

یک تنه، پر ز چاک

نه نه

این کویر، آینست

این درخت ،عشقِ خشکیده ی من است

چاک ها، زخم های خنجر است

خنجری ز پشت، زدستِ دوستان

 

1394

عرخا

دیدن مرگ سخت است. و چه سخت تر دیدن مرگ یکی از عزیزانت،و سخت تر از همه دیدن مرگ خودت
به آینه نگاه می کنم این منم . منی در حال مرگ.
 مرا نگاه کن ؛ نه نیازی نیست، تو هرگز زلزله را در درونم نمی بینی.
تو در ظاهر شادی و لذت میبینی ولی این منم که از درون رنج می برم.
حالم مانند آن دلقکی است که افسرده شد اگر چه همه را می خنداند.
دیگر بس است. بس است این شادی نمایی 
باید قلب و احساسم را از قفس سینه آزاد کنم.
مدت ها برای دیگران گفتم و نوشتم و سرودم و کشیدم، برای تحسین آنان اما دریغ از پاره سخنی برای خودم ، از نوشته ای ، از قطعه شعری، از کوچک تصویری...
و این ها همه مرا کشت و مرگ خودم را دیدم . بس است زندگی برای دیگران . برای تحسینشان . برای خوش آمدنشان ، برای لذت بردنشان
می خواهم برای خودم باشم برای خودم لذت ببرم و برای خودم زندگی کنم.
هر چه برای دگران بودم، عقده ی دل وا نشد که هیچ ، ابر مشکلات و غم بر من سایه زد.
پس از امروز برای خودم می نویسم 
فقط برای خودم....

ای معدن آگاهی
من بنده و تو شاهی
سویم نظری افکن
من گمشده، تو  راهی


عرخا

سَردَرگُمَم زِ هر دَم خیالی اش

هیهات اگر به یادم بیاری اش

من قیمتم فراتر از این ها بُوَد ولی

افسوس ،از آن عشقِ ریالی اش


عرخا

شرابِ غنچه ی چشم تو

طراوتِ لحظه ی بهارِ من است

رکوعِ صدف در برابر تو

نوایِ نِیِ نفس های من است

سنگر دگر گیرد به من پناه

اما سرشت عشق تو

در انتظارِ نگاه من است


عرخا

عرخاقلم،هنر،عشق و دیگر هیچ