عید است، هوایی دلنشین و دلچسب اما من در این تعطیلی بیشتر خواب را ترجیح می دهم.
سرم را از زیر پتو در می آورم، نزدیک ظهر است. بد نیست بروم با دوربینم چرخی در شهر بزنم.
آنجا را ببین، دوستان من در حال آماده سازی ایستگاه صلواتی هستند. آخر امسال بهار با نام مادرمان زهرا عجین شده.
شور و نشاط عجیبی در آنان می بینم. تعجب می کنم. با عجله در حال کار هستند.
شادی که در چهره آنان است را هیچ کجا ندیده ام . حتی در مجالس شادی...
دست به کار می شوم
دوربینم را کنار می گذارم شاید اندکی از آن شادی نصیب من شود...
ایستگاه را به راه انداخته اند. دیگ قهوه در حال غل خوردن است
امسال عید معنای دیگری برایم داشته.
شخصی خانه اش را سیاه پوش کرده و در این عید که همه در حال شادی هستند به دنبال غم است.
سید نیستند ولی چونان مادر مرده ها گریه می کنند. چه رازی است نمی دانم
نماد درب خانه را چه غم انگیز ساخته اند...
این در حکایتی از یک دوران دارد
سری به آشپزخانه می زنم تازه شروع به آشپزی کرده اند و برای همین جز دو عکس چیزی نصیبم نمیشود...
پیاز و سیب زمینی!
شب شهادت است! تابوتی آماده کرده اند تا با یاد زهرا اشک بریزند
هر چه باشد عزاست! به نظرم اگر دسته گل عزا زیبا نباشد این دسته گل برای بانویی بهتر از گل زیباست
جمله ای برای بیان این تصویر پیدا نکردم، کودکی که به دنبال تابوت بود، شاید بتوان گفت بدون شرح...
پرده های زیبایی از نام زهرا زده بودند ولی هیچ کدام به اندازه این توجه مرا جلب نکرد...
نام آلبوم:بهار فاطمی
عکس: بهار1394
نوشته: 1396
عرخا