رؤیا می دیدم
نه در خواب و نه در بیداری
برزخی بود میان مستی و هشیاری
ناگهان دختری را دیدم
نگاهم می کرد
عشق می خواست
التماسم می کرد
چونان تشنه ی آب
سخت دنبالم می کرد
من از عشق فراری بودم
این فرارم بی قرارش می کرد
دست یاری میخواست
دست بردار نبود
تا رسیدیم بر لبه یک دره
چاره ای او نداشت
بین ترس و عشقش
انتخابی می کرد
رو به من آمد او
با اشاره گفتم نه
کاش حرفم را او
پند راهش می کرد
دوید او با سرعت
در هوای آغوش
جز هوا چیزی نبود
کاش خوب نگاهم می کرد
از درون روحم
او گذر کرد افتاد
درِّه شد قبر او
با همه هستیش
او صدایم می کرد
و در آن لحظه مرد
عشق احساسی من
کاش حرفم را او
پند راهش می کرد
1396
عرخا