دیدن مرگ سخت است. و چه سخت تر دیدن مرگ یکی از عزیزانت،و سخت تر از همه دیدن مرگ خودت
به آینه نگاه می کنم این منم . منی در حال مرگ.
مرا نگاه کن ؛ نه نیازی نیست، تو هرگز زلزله را در درونم نمی بینی.
تو در ظاهر شادی و لذت میبینی ولی این منم که از درون رنج می برم.
حالم مانند آن دلقکی است که افسرده شد اگر چه همه را می خنداند.
دیگر بس است. بس است این شادی نمایی
باید قلب و احساسم را از قفس سینه آزاد کنم.
مدت ها برای دیگران گفتم و نوشتم و سرودم و کشیدم، برای تحسین آنان اما دریغ از پاره سخنی برای خودم ، از نوشته ای ، از قطعه شعری، از کوچک تصویری...
و این ها همه مرا کشت و مرگ خودم را دیدم . بس است زندگی برای دیگران . برای تحسینشان . برای خوش آمدنشان ، برای لذت بردنشان
می خواهم برای خودم باشم برای خودم لذت ببرم و برای خودم زندگی کنم.
هر چه برای دگران بودم، عقده ی دل وا نشد که هیچ ، ابر مشکلات و غم بر من سایه زد.
پس از امروز برای خودم می نویسم
فقط برای خودم....